14_بدترین درد مردن نیست
نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ


برایشان روز خوب آروز کرده بود..بهترین روز ها را..هیچ وقت بدترین ها را برای کسی نخواسته بود..
اصلا بد بخواهی که چه؟! میگویند هر وقت نفرین کنی صد برابرش سمت خودت بر می گردد...او همینجوری هم نفرین شده بود...وای به حال اینکه نفرین هم بکند.....اما هر چه که بود...حتی بدون نفرین...دلش پر بود...پر...


_ بعضیا وقتی آسمون ابری رو می بینن از ذوق می خندن ..بعضیا وقتی آسمون ابری رو می بینن اشک میریزن..!اون دسته که ذوق می کنن بارون رو نشونه حیات می بینن یه زندگی دوباره ،ولی اون دسته دیگه فکر می کنن ابرا از روی غم دارن می بارن..تو همه چیز آدم ها به دو دسته تقسیم می شن..شاد،غمگین..زشت،زیبا..خوب ،بد..
_ تو چطور فکر می کنی؟!
برگشت طرف مهبد.. روی صندلی سفید رنگ چوبی لم داد ..همان لحظه آسمان غرید..شدت قطرات باران بیشتر شد..
نفس عمیقی کشید..عاشق بوی خاک بود..مخصوصا کاهگل..
_ من دسته سوم..من غمم بارون شاد..منم کثیفم بارون پاک... من با دلی پر درد ..چشمان نمدار ..میرم زیر بارون.. ولی با قطاراتی که بر تنم فرود میاد..خالی می شم..پاک میشم..به هیچی فکر نمی کنم ..نه خوب..نه بد..نه اشک میریزم..نه ذوق می کنم..بارون نه واسه من حیاته..نه غم..
آرنجش را بروی زانوش قرار داد و به جلو خم شد:
_ این حرفا بهت نمیاد..!
نگاه او در صورت مهبد متوقف شد..لبان نیمه بازش که نفس های دم ، بازدمش بروی صورتش فرود می آمد..چشمان نیمه بازش که خبر از بی حالیش را می داد...چشم گرفت..
_ کلاس سوم بودم، یه شعر داشتیم که خیلی دوسش داشتم واسه همین حفظ کردم..
شعر را زمزمه کرد:
_باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه، خانه ام کو؟ خانه ات کو؟آن دل دیوانه ات کو ؟روز های کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟..وقتی بزرگتر شدم ریتم شعرم عوض شد..دیگه هیچ وقت نتونستم با ریتم بچگام بخونم با همون سرخوشی..همیشه بابا رو مجبور می کردم کتاب شعری رو که دستشه بلند بلند بخونه تا منم بشنوم ببینم چی می خونه که اینقدر مجذوبش شده ..هیچ وقت اون شعرا را نه متوجه شدم نه یادم موند..من فکر می کردم اگه شعر کتابم رو حفظ کنم می تونم شعرایی که بابا می خونه متوجه بشم..ولی الان متوجه میشم بابا می خوند:
تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصه رنگی روز
میرود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب
_ نمی دونستم شعر بلدی!
با درد لبخند زد:
_ من همین چند بیت رو حفظم ..بابای رها معلم ادبیات بود واسه همین تو خونه مثل باباش شعر می خوند..بزرگتر شده بودم..معنی شعر رو فهمیدم و همین چند سطر تو عماقم ذهنم ثبت شد ..
_ اون کسی که دنبالت می گرده پدربزرگته درسته؟
چشم بست بر روی نقاشی خداوند..دسته صندلی را در دست فشرد..پس فهمیده بود..!
_ چرا داری خودت رو قایم می کنی؟!
لبان لرزانش از هم باز شد:
_ میرم..یه روز حتما بهشون سر میزنم..
مهبد لرزید و در خود جمع شد:
_ بریم داخل؟
بلند شد..هوا سرد بود..
_ اوهوم بریم..
دیشب او در باران بود فین فین مهبد به راه بود..!
_ چی می خوری؟
بر روی کاناپه خاکستری رنگ نیشیمن لم داد.
_ چای با شیر عسلی..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 7 شهريور 1393برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : شکیلا

درباره وبلاگ

سلام... به وبلاگ مــــا خوش آمدید... اینجا تمام نوشته های ما قرار میگیره چه دلنوشته، داستان کوتاه یا رمان..
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ و آدرس chamedoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 38
بازدید کل : 21649
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1